Subscribe News Feed Subscribe Comments

دنیای من

حتمن شنيدي که ميگن: يه تار موت و با دنيا عوض نمي کنم
اما بعيد مي دونم بدوني واقعن يعني چي
فکر مي کنم بايد يه عزيزي از دستت بره، بعدم بگذره، اون قدر که سرد بشي، مشغول خودت بشي.
بعد يه روزي که اصلن فکرش و نمي کني، دقيقن اون موقعي که غرق دنياي خودت شدي يه گوشه اي يه تار موش و پيدا کني
اون وقت مي فهمي يعني چي، که حاضری دنیا رو بدی فقط برای یک دقیقه بودنش...

برای نوشتن

گفت: یه چیزی بنویس

گفتم باشه

پس می نویسم

یه چیزی

................

پرواز را به خاطر بسپار

رو دیوار یکی از برجکها، کسی، نوشته بود

غصه نخور کرگدن. تو هم یه روز می پری


واین روزها باس جشن گرفت. یکی از کرگدن ها بال درآورده، هوای پرواز هم به سرش زده حتی

مبارک باشه دادا

به خانه برمی گردیم

وقتی آدم بعد 4 ماه میاد لابد شب شب خاصی بوده.

وقتی اومدم اینجا، وقتی این حجم خاک و دیدم... خیلی وقت بود سراغی از این خونه، شما بخونید از خودم، نگرفته بودم.

و الان حس آدمهایی و دارم که بعد از سالها سفر دارن خسته و کوفته به خونه برمیگردن.

نه فقط به خاطر بازگشت به این بلاگ، بل به خاطر خود زندگی.

خیلی وقت بود احساس امشب و نداشتم اما الان یه طورهایی احساس راحتی خوب دارم.

آقا اصلن وقتی این آهنگ* لئونارد کوهن و گوش می کنم با وجود مجموع شرایطی هم که الان دارم، احساس می کنم زندگی رفته رو همون دور کند خوبش.

راستی چقدر صدای این آقای کوهن خوبه. یه جور صدای خسته ی خش دار.

راستی قرار بود ساحل آرامشمون کجا باشه؟







*In My Secret Life

اقلیت

راه پیدا کردن گنج جهان جز رنج نیست
رنج آن را راست می گویند اما گنج نیست

گاه می افتد به خاک و گاه می غلتد به رود
هیچ رازی در فرو افتادن نارنج نیست

گاه سرباز شجاع و گاه شاهی نا امید
روز و شب چیزی به جز تکرار یک شطرنج نیست

در کف بازار دنیا عمر خود را باختی
سکه را جمع کن! دعوای چار و پنج نیست

باید از بهتی که چشمم داشت قلبش می شکست
چشم پوشی کن که این آیینه حیرت سنج نیست

"فاضل نظری"

سرباز نوشت - 5

پادگان- پرده ی اول: سرما
ذات پادگان سرد است لامصب. از همان سر صبح هم شروع می کند این سرما را به داخل تک تک سلول هایت فرو کردن. پادگان که باشی لباس عالم هم که بپوشی باز هم سردت می شود. باید حتمن کسی باشد که از آنجا که بیرون آمدی دستش را بگیری - سلام سر هرمس- که گرمای وجودش یخ درونت را آرام آرام ذوب کند
حالا اگر هم نشد می توانی/ باید دست در دست خیال بگذاری. باید با خودت کنار آمده باشی که اگر وجودش نه، خیالش را که دیگر نمی تواند از آدم بگیرد.
بله، این طور جاهاست که ما با خودمان فکر می کنیم باید کسی باشد... که اگر نبود سرنوشت فول متال جکت شاید دور از دسترس هم نبود

سرباز نوشت 4

بله. و خوب اینجا سپاه است، پادگانِ ... ، جائیکه ساعت 1:30 ظهر درست وقتی آفتاب بالای سرمان است شامگاه! می زنند.
جالب است، سپاه است دیگر، آدم که نیست - سلام سر هرمس مارانای کبیر-
 
سزار | TNB